رفتن یا نرفتن؟

متن مرتبط با «مادر» در سایت رفتن یا نرفتن؟ نوشته شده است

وصلم به مادر

  • هر وقت حال مادرم خوب نیست، من هم به هم میریزم. اینکه دردهایش را از عمق جان درک میکنم، تاثیر دارد. تک تک سختی هایش را از بچگی دیده ام... اینکه چقدر دلم برایش می سوزد. اینکه مظلوم بودنش را تاب نمی آورم. اینکه چقدر دلم میخواهد از این شرایط نجاتش بدهم. و وقتی دستم بسته باشد در کمک به او، حالم بدتر می شود. شنبه ای که گذشت، حبیب دستم را بست در کمک کردن. آن هم وقتی کمی کمک خواستم از او. به خودش فکر می کرد و می‌گفت وظیفه ندارد.  از شنبه حال خوشی نداشتم  شرمنده ی خودم شدم. خدا هیچکس را شرمنده خودش نکند. از حبیب ناامید و دلشکسته. آنقدر که حرف هم نزدم. حرف هایش خودش نشان دهنده فاصله از درک من تا او داشت.  تا دیروز که با مادرم حرف زدم. بقیه هفته خانه برادرم بوده. از یکشنبه تا چهارشنبه. داروها بعد دو هفته کمی دارند جواب می دهند. صدایش دردالود نبود.  حتی دعایم کرد... برای کاری که نتوانسته بودم تمام کنم. گریه ام گرفت که به دل هم نگرفته.  حالش که خوب باشد حال من بهتر است. بخواهم یا نخواهم، ناخودآگاه بدجور از حال مادرم اثر می گیرم.  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • این روزها، ددلاین، مادر، دوستی

  • مدتی بود ذهنم درگیر بود. ددلاینی که داشتم را اشتباه محاسبه کرده بودم که می‌شود کی. چند وقت گذشته، صبح تا ساعت دو نیم کار میکردم، بعد حسنا گلی را از مدرسه می آوردم و بعد مشغول دکتر بردن مادرم و ... بودم. شب ها از خستگی ذهن و بدن به سختی خوابم می‌رفت و بعد کاملاً بیهوش می شدم. با اینکه به نظر می‌رسید دارم طبق برنامه پیش میروم و به کارها میرسم، اما واقعیت این نبود. شنبه فهمیدم تاریخ را اشتباه حساب کردم. با این حساب حداقل یک ماه آخر را یللی تللی کرده بودم. بایست فشرده کار میکردم. یک ماه زمان کم داشتم.  بایست سرعت را تغییر می‌دادم. شعله همه چیز را پایین کشیدم. شعله رسیدگی به دخترم، درسها به همسر واگذار شد و البته هر شب غر میزدم که چرا رسیدگی نکرده. تا بالاخره بعد از یک هفته دارد یاد میگیرد.  حتی درست کردن غذا را به مادرم واگذار کردم و نقشم در زندگی صفر شد.  قرار بود مادرم چشمش را هم عمل کند. همان شنبه عملش را از پس فردا به شنبه دو هفته بعد انداختم. چون فرصت رسیدگی های قبل و بعد عمل را هم نداشتم. بعد از رساندن دخترم از مدرسه به خانه، باز برمیگشتم دانشگاه تا نصف شب. دوست عزیزم که اصلا عادت به آمدن دانشگاه ندارد، بدون درخواستی از جانب من، یک هفته است هر روز می آید و تا دیروقت می ماند. آزمایشگاه شأن جداست. رشته مان هم فرق دارد. برای نهار و چایی و ... هم را می بینم. و چقدر به همین قوت قلبش نیاز دارم که تجربه بیشتری دارد. دوستی ما بیست ساله شد. دیشب بهش گفتم بعد که بروی، دلم برای این هفته خیلی تنگ خواهد شد. برای این چایی که خیلی چسبید. برای این همراهی در واقع. خیلی محبت کردی و خیلیییی از تو ممنونم. در لحظات پراسترس، آرامش زیادی به من دادی. حالا از فکر صددرصد نمی رس, ...ادامه مطلب

  • مصائب یک مادر

  • این مطلب رو لیلی جان نوشته: http://manamleili.blogfa.com/post/750 فکر کن گلاب به روتون بیرون روی گرفتین رفتین دستشویی، بچه 21 ماه تون مدام کارهایی می کنه که نمیدونید غصه دل دردتونو بخورید یا کارهای اونو.. موبایلتونو گرفته و داره یه کارایی می کنه اون تو و هر آن ممکنه شماره یکی رو بگیره و طرف الو الو گویان صدای شمارو که خواهش و التماس می کنید بچه بیخیال گوشی بشه رو بشنوه یا ممکنه از اون لحظه شما عکس یا ویدیویی بگیره و اتفاقی تو اینستاگرام شیر کنه با ملت! یا می ره تمام پوشکای نوشو میاره میندازه تو دستشویی... و با تمام اموزشایی که مدتهاست دادید که نباید پابرهنه بیاد تو دستشویی قشنگ اون تو تردد می کنه. بعد از این که کلی قربون خدا رفتید که خاتمه بده موضوع رو! میاید دستاتونو میشورید و بچه هم مدام زیر دست و پا اینور اون ور می ره که یهو با یه حرکت دوش حموم و باز می کنه و سر تا پاشو خیس می کنه و شما هنوز دستتون کفیه و حتی نمی تونید مانعش بشید...این معمولی ترین دردسرهای یه مادره! ................... با خوندنش لبخند به لبم اومد. خاطراتی که برای من هم آشنان ولی هیچ وقت فرصت نکردم بنویسم. بعدش هم یه راه حل براش پیدا کردم و از ذهنم پاک شدن. دلم خواست برای خودم هم نگه دارم چنین خاطرات مشترکی رو. روزی دلم برای همین روزها هم تنگ خواهد شد... میدانم... جوابی که برای لیلی جان گذاشتم رو هم مینویسم. برا, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها